در آن هنگام که از پای دیواره به سنگنبشته داریوش بزرگ می نگریستیم، در نگاهمان به آن سنگنبشته و پیکره های آن احساسی شورانگیز بود. از دور به آنها خیره شدیم و نگریستیم. پیکره های سنگنبشته داریوش در صفحه ای به اندازه 3*5.5 متر مربع تراشیده شده است. سومین آنها از چپ، خود داریوش بزرگ است. او بلندتر از دیگران نمایش داده شده چنانچه بلندی پیکره 1 متر و 72 سانتی متر می باشد. به احتمال بسیار این اندازه درست قد داریوش بود.
پشت سر او دو تن ایستاده اند که از همان دور که به آنها می نگریم در می یابیم که آنها از همدستان داریوش بودند. آنکه پشت سر او ایستاده کمانی در دست دارد و دیگری نیزه ای بلند. در میان سنگنبشته های بیستون، نوشته ای نیست که این دو تن را به ما بنمایاند. اما می دانیم که آنها «وین دفرنه Vindafarnah » (کماندار) و «گئوبروا Gaubaruva» (نیزه دار) بودند. چرا که پیکره همین گئوبروا را نیز در کنار آرامگاه داریوش در نقش رستم می بینیم که در آنجا نیز نیزه دار داریوش است و سنگنبشته ای به زبان پارسی باستان او را آشکار می سازد.
خود داریوش در بیستون کمانی در دست چپش دارد و آنرا بر پای چپش تکیه داده است. او پای چپ را بر سینه گئوماته گذاشته و گئوماته دو دستش را به نشان زاری به سوی داریوش بالا آورده و پای راستش در هوا است. لباس داریوش همان لباس پارسها و الگو گرفته از لباسهای ایلامیان است. اما آرایش چهره و ریش او به الگوی آشوری است. او تاجی با کنگره های کوچک بر سر داشته و دست راست خود را به نشان درود بسوی دایره بالدار بالا آورده است.
اینکه او دستانش را چنان بالا آورده که آرنج او کمی بالا آمده و دامن او اندکی به بالا کشیده شده است، خود نشانی از یک نوآوری در هنر نمایش پیکره نگاری ها در میان ایرانیان باستان است. چرا که اگر به همه پیکره هایی که در خاورنزدیک پیش از روزگار داریوش تراشیده شده و تاکنون یافت شده است، بنگرید چنین چیزی را نمی بینید که لباسی به خاطر حرکت اندامهای بدن، چین خورده باشد.
در پاسارگاد نیز پیکره بالدار دست راستش را بالا آورده همچنین سده ها پیش از آن، آشوریان نیز دست راستشان را به نشان درود بالا می آوردند اما تفاوتی که در هنر بیستون دیده می شود این است که آرنج داریوش نسبت به دستان شاهان آشور و همچنین دست پیکره بالدار پاسارگاد جلوتر و بالاتر آمده است. این نشان از گونه ای نوآوری در هنر پیکره نگاری است و این نوآوری ها بود که داریوش را خشنود می ساخت.
چنین است که ما از خود می پرسیم خاستگاه هنری پیکره تراشی بیستون و این نوآوری کجاست؟ چرا که به دید من این نوآوری ها در پیکره تراشی های زمان داریوش ادامه یافت. لباسی را که داریوش در بیستون بر تن دارد پسان تر در پیکره های پارسه و نقش رستم می بینیم اما با چین و آرایشی بیشتر. همچنین چهره داریوش را پسان تر در همان پارسه و نقش رستم با ریزه کاری بیشتر و بینی کشیده تر می بینیم. داریوش در بیستون چهره ای جوان دارد و در تخت جمشید و نقش رستم میانسال!
چیزی که باید درباره خاستگاه هنر بیستون به آن اندیشید، سنجش هنر پیکره تراشی بیستون با هنر پیکره تراشی پاسارگاد پایتخت کوروش بزرگ است. شوربختانه در پاسارگاد پیکره های اندکی برجای مانده است، اینکه آنها هم به شیوه نیمرخ نمایش داده شده و پیکره ای در آنجا نیز دست راستش را بالا آورده ما را به اندیشه وا می دارد که میان هنر بیستون و هنر پاسارگاد پیوندی ببینیم. ما نمی دانیم که آیا مادها در روزگار پادشاهی خود چنین هنری را در نمایش پیکره های خود داشتند یا نه. چرا که به گمان من پیکره هایی که از گوشه و کنار سرزمین ماد و در کنار دخمه ها برجای مانده به زمان پس از پادشاهی آنها تعلق دارد. بایسته است سرزمین ماد و تپه های بسیار فراوان پراکنده در آنرا کاوید و پژوهید.
اینکه داریوش لباسش چین خورده این گمان را در اندیشه کسانی چون «آن ناکاس» در کالج بروکلین روشن ساخت که پیکره تراشی که سنگهای بیستون را تراشید، یک یونانی بود چرا که درست است آشوریان و دیگر مردمان خاورنزدیک چنین شیوه ای را برای نمایش چین خوردگی نداشتند اما در هنر یونانیان نمایش چین خوردگی، هنری ناآشنا نبود.
سبک و هنر بیستون پسان تر نیز دیده شد. اگر به پیکره های بیستون بنگریم، نیمرخ راست داریوش را می بینیم. دست راستش بسوی دایره بالدار بلند شده و در تابلوی بیستون او سوی چپ و دایره در سوی راست اوست. چنین شیوه ای را درست در نقش رستم و همچنین آرامگاههای تخت جمشید می بینیم که شاه در سمت چپ دیده شده و آتشدان، ماه و دایره بالدار در سوی راست نمایش داده شده اند. آیا پیامی در این شیوه نمایش نهفته است؟
به گمان من آری! پیامی را می توان در اینگونه نمایش دید. در پیکره هایی که در کنار دخمه ها و در گوشه و کنار بویژه در سرزمین ماد (سرپل ذهاب، اسحاق وند و...) دیده می شوند، آنها هم نیمرخ راستشان بسوی ماست و آشکارا در حال نیایشند. شگفت انگیز است که چهره و دستهای آنها یا بسوی مشرق است یا نسبت به سطح سنگی که بر روی آن تراشیده شده اند، بسوی جنوب. به باور من آنها چنان نمایش داده شده اند که انگار بسوی خورشید نیایش می کنند که با اندیشه های ایرانی و آیین زرتشت در پیوندی آشکار است.
می توان گفت که در بیستون نیز از این شیوه پیروی شده است. اگر به زاویه دیواره و سنگنبشته روی آن بنگریم، داریوش را چنان می بینیم که انگار بسوی مشرق ایستاده و دستانش را بالا آورده است. همچنانکه او به دایره بالدار درود می فرستد، بامدادان با برآمدن خورشید، می پنداریم که او به این گوی آسمانی نیز درود می فرستد. شیوه ای که در نقش رستم و آرامگاههای تخت جمشید نیز آشکار است. داریوش و فرزندانش در آنجا نیز یا بسوی مشرق ایستاده و دستانشان را بسوی دایره بالدار بالا آورده اند یا نسبت به زاویه دیواره بسوی جنوب و آفتاب نیمروز (آرامگاههای خشایارشا در نقش رستم و اردشیر سوم و آرامگاه نیمه کاره در تخت جمشید).
به بیستون برمی گردیم. 9 تن شورشی در برابر داریوش ایستاده اند که دستانشان از پشت بسته شده و با بند گردنشان به هم پیوسته است. 8 تن از آنان کلاه ندارند و تنها نهمی که سکایی است کلاهی بلند و نوک تیز بر سر دارد. اینکه چرا تنها آن نهمی کلاه دارد خود بسیار جالب است. 8 تن شورشی به باور داریوش دروغ گفتند و به راستی شوریدند اما آن نهمی سکایی بود و داریوش سرزمینش را گرفت. یعنی اینکه او نشوریده بود و دروغ نگفته بود. پس دروغگویان چون گئوماته مغ در زیر پای داریوش کلاه بر سر ندارند. اما نهمی (سکونخای سکایی) بدست داریوش و در سرزمین خود گرفتار شد و داریوش در سنگنبشته بیستون او را دروغگو ندانست و وادارش نکرد که کلاهش را در برابر شاه بردارد.
9 تن شورشی همگی قد یکسان و برابر با یک متر و 17 سانتی متر دارند. همگی لباس سرزمین خود را بر تن داشته و به شاه می نگرند. اینکه نهمین شورشی کلاه بر سر داشته و همگی لباس بر تن دارند، می توان آنرا دستاورد اندیشه و باورهای عالی اخلاقی ایرانیان باستان دانست که برخلاف نگاره هایی چون آنوبانینی در سرپل ذهاب یا نگاره نارامسین در موزه لوور یا نگاره های آشوریان، گرفتاران آواره، لخت یا افتاده بر زمین نیستند.
بالای سر داریوش در بیستون نوشته ای ایلامی (DBEa) است که نوشته ای برگردان شده از زبان خود اوست که از میان دیگر نوشته ها چشمانمان را بسوی خود می کشاند. او خود را به ما شناسانده و با آرامشی که در چهره اش نیز دیده می شود، به ما چنین می گوید:
من، داریوش، پادشاه، پسر ویشتاسپ، هخامنشی، شاه ....، شاه در پارس
او در ادامه همان نوشته تبارش را چنین می نمایاند:
داریوش پادشاه می گوید: پدرم ویشتاسپ است، پدر ویشتاسپ ارشام بود، پدر ارشام آریارمنا بود، پدر آریارمنا چیش پیش بود و پدر چیش پیش هخامنش
داریوش پادشاه می گوید: برای این خاندان ما هخامنشی نام دارد. از روزگار کهن ما بزرگان ]نسخه پارسی: نژاده[ بودیم. از روزگار کهن پادشاهی در خاندان ما بوده است.
داریوش پادشاه می گوید: هشت تن از خاندانم به پادشاهی رسیدند، من نهمین شاه هستم، ما دوشاخه (؟) از شاهان بودیم.
نسخه پارسی باستان همین گفته بالاتر و بر فراز نسخه ایلامی و همچنین نگاره دایره بالدار آورده شده است. درباره تفاوتهایی که در نسخه های پارسی باستان، ایلامی، و اکدی هست و همچنین دیدگاهها و پژوهشها درباره چگونگی نگارش این سنگنبشته و همچنین تراشیدن پیکره ها، از دوستان اجازه می خواهم تا در جستاری دیگر به آنها بپردازم. همچنین درباره دیدگاههایی که تبارنامه داریوش را زیر پرسش برده گفته اند که داریوش بگونه ای می خواسته خود را به خاندان کوروش بزرگ پیوند بزند، سخن خواهم گفت.
گفتیم که زیر پای داریوش نگاره گئوماته مغ است و سه نوشته به سه زبان پارسی باستان، ایلامی و اکدی درست در زیر او را به ما می شناساند. در اینجا بایسته است درباره ماجرای این گئوماته و پرسشهایی که درباره درستی یا نادرستی آن هست کوتاه سخنی داشته باشم.
می دانیم که درباره ماجرای گئوماته و اینکه آیا به راستی او گئوماته مغ بود یا اینکه او برادر خود کمبوجیه (بردیا) بوده که داریوش او را کشته است، سخنها بسیار گفته شده است. بسیاری براین باورند که داریوش در این سنگنبشته دروغ گفته و او برادر تنی کمبوجیه را کشته است. آنها به برخی ابهام ها در گفته های خود داریوش در این سنگنبشته و همچنین سنجش با نوشته های کسانی چون هرودوت (کتاب سوم) اشاره می کنند و سخنان داریوش را توجیه ناپذیر می دانند. برخی از دلایل آنها این است که چگونه بردیا برادر تنی کمبوجیه ناگهان ناپدید شد و کسی از آن آگاه نبود؟ مگر می توان دوتن را یافت که چهره آنها چنان باهم همسان باشند که مردم ندانند کدام یک بردیا و کدام یک گئوماته بوده است؟ و دلیل گفته های پراکنده و متفاوت از هم در نوشته های یونانیان درباره این ماجرا چیست؟
آنها چنین برداشت می کنند که آن کسی که داریوش او را کشت او بردیا برادر تنی کمبوجیه بوده که از نبود کمبوجیه در پارس استفاده کرده و بر تخت نشسته بود و سپس داریوش او را کشت. این پرسشها البته شایسته است و باید درباره آنها به پژوهشهای گسترده در سنگنبشته های هخامنشیان، نوشته های یونانیان و نیز کاوشهای باستانشناسی دست زد. باید این را بگویم که با اندک مدارکی که هم اکنون در دست است نمی توان گارآگاهی را از ورای 2500 سال به کار گماشت تا حقیقت را دریابد! چرا که حتی گشایش معماهای برخی از رویدادها که در جهان کنونی رخ می دهند نیز برای چیره دست ترین کارآگاهان بسیار دشوار است چه برسد به اینکه ما از فراز ابرهای 2500 ساله بخواهیم آنرا موشکافی کنیم.
اما درکنار این ابهام ها و پرسشها بایسته است این نکته ها هم اشاره شود که داریوش در همین سنگنبشته بیستون با تاکیدی ویژه می گوید که همه آنچه که روی داده است، راست است نه دروغ. او چنان دشمن دروغ است که از دید اخلاقی دور است باور کنیم که از خود چنین داستانی ساخته و حقیقتی را پنهان نموده باشد. کردارهای پسین او و اینکه او یک مدیر شایسته بود او را چنین نمی نمایاند که درباره این ماجرا به دروغگویی و پنهان کاری دست زده باشد. همچنین این پرسش را باید گفت که اگر بپنداریم او دروغ می گوید، به راستی سرچشمه نام «گئوماته» که داریوش می گوید او را کشت چیست و او این نام را از کجا آورده است؟
همچنین می دانیم سنگنبشته بیستون یک پیروزی نامه بود که بر دیواره ای بزرگ به نمایش درآمد و نسخه هایی از آن به کشورهای درفرمان فرستاده شد. آیا داریوش می توانست چنین داستانی را ساخته و آن را به کشورهای درفرمان و نیز پارسها و مادهای بلندپایه درباری که رویدادها را از نزدیک می دیدند، فرستاده باشد؟ نقش همسران داریوش که دختران کوروش و خواهران بردیا بودند، چه بود؟ دور است آنها که پیشتر برادر خود را از نزدیک دیده بودند، به آسانی همسری کسی را بپذیرند که برادرشان را کشته اکنون داستانی ساخته اما همه جا خود را دشمن دروغ و پرستنده اهورامزدا می خواند!
بایسته است این را هم بگوییم که در همان سنگنبشته بیستون آمده که پسان تر مردی دیگر بنام «وهی یزداته» در پارس شورید و خودش را همان بردیا پسر کوروش خواند. اینبار حتماً دیگر او چهره اش مانند چهره بردیا نبود که خود را توانسته باشد همان بردیا جا بزند. همچنین دیگر شورشیان در بیستون نیز خود را بنام شاهی که پیشتر بر کشورشان فرمانروایی کرده بود، نامیده اند.
این پرسشها ما را به اندیشه وا می دارد که بسادگی سخن داریوش در بیستون را دروغ ندانیم، البته همه اینها پندارهای من است. در هرحال به گمان من داستانی که در کتاب سوم هرودوت درباره اسمردیس (بردیا) و کشته شدن او آورده شده است دارای ابهامها و پرسشهای اساسی است. در چند جا هماهنگی هایی دقیق در این داستان به چشم می خورد که آشکارا نشان می دهد کسانی چون هرودوت که این سرگذشت ها را با هم نوشتند، به احتمال بسیار، از روی عمد دگرگونی هایی را در سرچشمه ماجراها پدیدار ساخته اند.
شگفت انگیز است که سه تن از کسانیکه در نوشته های هرودوت سخت چهره ای منفی دارند و در سه روزگار گوناگون زندگی می کردند (کرزوس، آستیاگس و کمبوجیه) و او سرگذشتشان را آورده، رویدادهایی همسو را می بینند و سرنوشتی همسو با هم چشم به راه آنهاست. آنها نشانه هایی در خواب یا در پیشگویی ها می بینند که به سرنگونی فرمانرواییشان هشدار داده می شود. اما سپس خود کارهایی انجام می دهند که به اشتباه باور می کنند سرنوشت شوم دیگر برایشان روی نخواهد داد. اما سرانجام درمی یابند که نادان بوده و آن سرنوشت شوم می بایست برایشان رخ می داد. زیرا که رویدادها، چهره ها و حتی نامهایی همانند به هم را می بینند که آنها را در زندگی و پیش بینی رویدادها به اشتباه می انداخت.
چنین است در داستان هرودوت می بینیم که کمبوجیه در خواب می بیند که برادرش سربه آسمان ساییده و بر تخت پادشاهی نشسته است. برای اینکه سرنوشت را دگرگون سازد، او برادرش را می کشد. ام پسان تر در راه بازگشت از مصر او را آگاه می سازند که برادرش بر تخت نشسته و او شگفت زده می شود. اما سرانجام درمی یابد که آن کسی که بر تخت نشسته، همنام برادرش است نه خود برادر! که چون چهره اش همانند برادر او بود توانست خود را بجای او جا بزند بهتر بگوییم آن کسی که کمبوجیه در خواب دید، مردی دیگر همچهره با برادرش بود که کمبوجیه او را با برادر خود اشتباه گرفته بود.
پس کمبوجیه بسوی پارس براه افتاده تا این غاصب را از تخت به زیر بکشد. اما ناگهان خنجری به رانش خورد و او را زخمی ساخت. درست در جایی از بدنش که او پیشتر گاو آپیس را زخمی کرده بود. سپس نام آن جایگاه را می پرسد و به او می گویند اینجا اکباتان (سوریه) نام دارد و او شگفت زده می شود که پیشتر به او گفته بودند در اکباتان (ماد) خواهد مرد.
این همه نامهای و چهره های مانند هم و سرنوشت هایی که رویداد آنها اشتباه پنداشته می شوند، به گمان من نشان از گونه ای دگر گونی در سرچشمه ماجرایی است که روی داده و شاید سرچشمه درست این ماجرا همان است که داریوش خود در بیستون گفته باشد. آری شاید بتوان درباره این دیدگاه اندیشید که به راستی مردی بنام گئوماته که چهره اش هم مانند برادر کمبوجیه نبوده از جایی برخاسته و خود را همان بردیا نامیده و اندک کسانی که بردیا را می شناختند کشته و در دژی دور دست فرمانروایی کرده باشد. رویدادن چنین چیزی در تاریخ دور از دسترس نبود.
این احتمال هست که بسیار کسانی دیگر (شاید خود هرودوت) و نه داریوش با این همانند سازی ها، آنرا دگرگون ساخته تا داستانی دلکش را همراه با داستانهای دیگر همانند سرگذشت آستیاگس مادی نگاشته و در نوشته های خود شخصی را هم چهره با برادر کمبوجیه نشان دهند تا بگویند که چون او چهره اش بسیار همانند بردیا بوده پس دیگران به سادگی فریب خورده او را همان برادر تنی کمبوجیه پنداشتند. چیزی که داریوش با همه ابهامی که در سخنش در بیستون است اما از همانندی چهره های این دوتن (بردیا و گئوماته) سخنی نگفت. البته این دیدگاههای خود من است و من دیدگاههای منطقی دیگران که به نمایان سازی حقیقت کمک کند با کمال میل خواهم پذیرفت.
θāti Dārayavauš xšāyaθiya nai āha martiya nai Pārsa nai Māda nai amaxam taumāyā kašci haya avam Gaumātam tayam magum xšaçam dītam caxriyā kārašim hacā dršam atrsa kāram vasai avājanaiyā haya paranam Brdiyam
داریوش پادشاه می گوید: هیچ مردی نبود نه پارسی، نه مادی، نه هیچ کس از خاندان ما که بتواند آن گئوماته مغ را از پادشاهی به زیر کشد. مردم از او بسیار می ترسیدند (زیرا) او شمار بسیاری ازمردم که بردیا را پیشتر می شناختند می کشت. برای این مردم را می کشت که «آنها شاید مرا بشناسند که من بردیا پسر کوروش نیستم»
همچنین در خود داستان هرودوت یک تناقض نویسی هست که ما را وادار می دارد درباره درستی گفته های داریوش بیشتر بیندیشیم. هرودوت می گوید که کمبوجیه چندی پس از گشودن مصر برآن شد که برادرش را بکشد. اما در جایی دیگر می بینیم که فرستاده ای که خبر برتخت نشینی برادر کمبوجیه را آورده، به او چنین می گوید:
من خود از زمانی که کمبوجیه مصر را اشغال کرد، اسمردیس (بردیا) را ندیدم.
و این با گفته داریوش بزرگ در بیستون همسان است که می گوید:
…pasāva Kambūjiya avam Bardiyam avāja yaθā Kambūjiya Bardiyam avāja kārahyā naiy azdā abava tya Bardiya avajata pasāva Kambūjiya Mudrāyam ašiyava...(DBI;30-33)
...سپس کمبوجیه آن بردیا را کشت. هنگامیکه کمبوجیه بردیا را کشت، مردم ندانستند که بردیا کشته شده است. سپس کمبوجیه به مصر رفت....
در پایان این جستار سخنی دیگر هم بایسته است بگویم. هرودوت در همان داستان نوشت که زمانی گوشهای اسمردیس مغ (غاصب) را بریده بودند و این راهی شد که سرانجام اوتانس (یکی از همدستان) پی برد که آن کسی که بر تخت نشسته برادر کمبوجیه نیست. اما اگر به پیکره گئوماته مغ در سنگنبشته بیستون بنگرید چنین چیزی را هرگز نمی بینید. گئوماته مغ گوش دارد و گوشش به خوبی نمایان است. پس آیا داستانی که درباره بریده شده بودن گوشتهای آن غاصب نوشته شده، ساختگی نیست ؟
اما اگر پنداریم که داریوش و همدستانش چنین داستانی را ساخته باشند تا حقیقت را بپوشانند آیا نمی بایست دست کم در سنگنبشته بیستون گئوماته را چنان نشان می دادند که گویی او گوش ندارد و ما که به پیکره ها بنگریم به سادگی این تناقض ها را درنیابیم و آیا دستکاری در پیکره کسی آنهم شکست خورده و کشته شده، ساده تر از دستکاری در هویت او، حقیقت و تاریخ نبود؟!
گرچه اینبار من نتوانستم از پلکان فلزی بالا بروم و سنگنبشته داریوش را از نزدیک ببینم اما از همان پایین دیواره دیدن سنگنبشته بسیار زیبا و دلچسب است. داریوش بزرگ، دوتن از همدستان در پشت سرش، زیر پایش گئوماته مغ و در برابرش نگاره 9 تن شورشی که دستانشان از پشت بسته شده و ریسمان به گردنشان است و نیز نگاره اسرارآمیز دایره بالدار که نزدیک به یک سال است من سخت در پی یافتن رازهای آن هستم.
خود دیواره ای که این سنگنبشه بر آن تراشیده شده و همچنین سنگهای بزرگ پیرامون آن بسیار گیرا است. این دیواره بزرگ چنان است که اگر از دور به سنگنبشته بنگریم آنرا کوچک می بینیم اما چنانچه به پای دیواره برویم سنگنبشته را بزرگ و با شکوه می شوند.
به دید ما مردمان روزگار کنونی نمایش پیکره ها و سنگنبشته پیرامون آن بر روی دیواره همچون نمایشی بر روی پرده سینماست. انگار آن ایرانیان کهن می خواستند برای هزاران سال پیروزی های خود را برای کسانیکه به بغستان می آمدند، بر روی این پرده سینما نمایش دهند. اگر از کنار آبگیر پای کوه بیستون یا از راه کهن به سنگنبشته بنگرید، نخست چشمانتان به شکوه و بزرگی دیواره ای که این سنگنبشته برآن است، خیره خواهد شد سپس خود سنگنبشته را درخواهید یافت! بلندی و پهنای این دیواره و سنگهای پیرامون آن چنان است که بسا آدمی می خواهد که بیشتر به خود دیواره و سنگهای سترگ بنگرد تا پیکره های تراشیده برآن. داریوش این سنگنبشته و سخن خود را به دیواره بغستان سپرد و این دیواره در آرامش و سکوت خود آنرا هزاران سال در سینه خود نهان و پاس داشت.
برهمین پایه است آن نویسندگان، تاریخ نویسان، جغرافیا نویسان و گردشگرانی که بیستون را از نزدیک دیدند، بیشتر از خود دیواره برای ما سخن گفتند تا سنگنبشته روی آن و برهمین پایه، آنها در بزرگی و شکوه دیواره پیکره ها را چنان ریز و ظریف می دیدند که به خوبی نمی توانستند دریابند که ماجرا چیست. یکی با اینکه پیکره ها همگی مرد هستند و ریشدار، اما نوشت که بر روی دیواره پیکره زنی دیده می شود که یکصد سرباز دورش را گرفته اند، یکی دیگر آنها را مسیح و حواریانش پنداشت دیگری آنان را استاد و دانش آموز خواند و کمانی را که در دست داریوش است، حتماً چوب استاد پنداشت!
دیواره خود گواه تاریخ پرفراز و نشیب این سرزمین بوده است چرا که دشت زیبای روبروی آن که به احتمال بسیار همان نیسایه باستانی است رویدادهایی سرنوشت ساز رخ داده است. در دل خود کوه بیستون غارهایی دیده می شوند که باستان شناسان مانده هایی از زندگی مردمان بسیار کهن را در آن یافته اند. برخی از سنگهای تراشیده بدست مردمان دوران نوسنگی را که مردمان غارنشین کوه بیستون روزگاری آنها بجای چاقو یا برای شکار بکار می بردند، می توان در موزه ایران باستان دید.
رود گاماسیاب (گاماسپه) که در همین دشت جاری است و نیز آبگیر پای کوه و همچنین فراخی دشت خود از دیگر چیزهایی بود که مردمان را به آن سو می کشاند. آرام آرام که شهرهای میان رودان بنیان گذاری گشت، راه رفت و آمد مردم شرق با میان رودان از درون این دشت و پای دیواره بنیانگذاری گشت. از آنرو بود که برپایی یادمانهایی چون سنگنبشته آنوبانینی که نمایانگر نفوذ باورهای میان رودان بود، در کنار راه کهن آغاز گشت.
سده ها پس از آن بود که رگه هایی از مردمان نژاد آریا سرزمینی آمدند که در تاریخ «ماد» نامیده شد. آنها خود را به این دشت رساندند و این کوه زیبا را نیز در این سرزمین دیدند. پس خان و مان خود را در این سرزمین و نیز آن دشتهای سرسبز آن برپا ساختند. چنین بود که زبانهایی نوین از خانواده زبانهای ایرانی در آن دشتها پراکنده گشت که ما تنها از چند واژه از آن آگاهی داریم. نامهایی چون دیااکو (نامی که به گمان رودیگر اشمیت، واژه ایرانی *Dahyu-ka- را بازتاب می دهد) در میان مردانی ماجراجو که نمی توانستند تاب یورش آشوریان بیگانه را به این سرزمین داشته باشند پدیدار گشت. از نام «بیت باگای Bit-Bagaya» نیز که شاید همان بغستان باشد در نوشته های آشوریان یاد شده است که یکی از جایگاهها و پناهگاه این مردمان جوان بود. جایگاهی که برای آشوریان دردسر می آفرید و آنها بارها و بارها به آنجا یورش بردند.
نامهای ایرانی زبان در آن دشتهای پراکنده گشت و چنین بود که واژگانی چون Bagdatu ، اریارما، Ni-šá-a-a ، parna (*farna مادی) و... چون ستارگانی در نوشته های آشوریان، پدیدار شد.
از آن پس که کشمکش میان مردم فلات ایران با مردمان میان رودان بالاگرفت و بزرگترین کشمکش ها بر سر کنترل راههای بازرگانی و بویژه شاهراه کهن بود که از میان دشتهای سرسبز و پربار سرزمین ماد می گذشت. دیواره بغستان گذر و کشمکش آن ایرانیان نخستین و آشوریان را دید. اندکی پس از آن، مردان جوان ایرانی نیرومند شدند و سازمان سیاسی خود را در دژهایی پایه گذاری نمودند. آنگاه چون همگی در شهر هگمتانه hamgmatāna گردآمدند و سازمانی یکپارچه را برپا ساختند، به سوی آشوریان شتافتند و آنها را به نبرد خواستند.
دیواره آرایش نظامی سواران ایرانی تبار را دید و گواه بود که چگونه آنها را دشت فراروی خود را اردوگاه سربازانشان نمودند. هنگامیکه ما از پای دیواره به دشت می نگریستیم دانستیم که این دشت زیبا با پردیسی که داشت یکی از بهترین جایگاهها برای برپایی یک پایگاه و اردوگاه سپاهیان ایرانی بوده است. از راه کهن جلوی دیواره بود که سربازان ایرانی بسوی غرب می رفتند و می جنگیدند. به احتمال بسیار مادها ارتش خود را از اینجا گذر دادند تا بسوی نینوا بشتابند.
در همان روزگار بود که فرزندی ایرانی و از تبار پارسها که کودکی خود را در میان مادها می گذراند، در دشتهای این سرزمین و همراه دوستان مادی خود به این دشتها آمد. او همان کوروش بزرگ بود که به باور من گرچه نوشته های کسی چون گزنفون درباره زندگی او با اسطوره ها و خیال درآمیخته است، اما کودکی و نوجوانی خود را در میان مادها گذراند و بایسته است درباره نوشته های گزنوفون پژوهشی ژرف انجام پذیرد.
گزنفون در جایی از کتاب ارزشمند خود از زبان کمبوجیه پدر کوروش بزرگ سواره نظام مادها را ستود. سواره نظامی که در همان دشتها می تاخت. درهر حال کوروش دوران ورزیدگی و انجام ورزشهای رزمی خود را درسرزمین مادها گذراند آنچنانکه:
«به ورزشهای سخت مانند پریدن برگرده اسب،پرتاب نیزه، تیراندازی از روی اسب درحال تاخت و چنین مسابقه هایی مشغول بود...»
همان ورزشهایی که داریوش بزرگ هم در سنگنبشته آرامگاهش (DNb) به انجام آنها می نازد. گزنفون در جایی نخستین برنامه شکار کوروش را در سرزمین ماد برای ما می گوید. خرس، شیر، گراز و پلنگ که مادهای همراه کوروش به او هشدار دادند که به آنها نزدیک نشود، تا چندی پیش در همین دشتهای ماد و همچنین کوههای پشت بیستون پراکنده بودند. به احتمال بسیار کوروش بزرگ از همان روزگار نوجوانی و به همراه دسته های نظامی مادها در این سرزمین به گردش می پرداخت و شاید او کوه بزرگ بیستون را از همان روزگار نوجوانی دیده بود. آیا او هنگام لشکرکشی به بابل ارتش خود را از جلوی دیواره بغستان گذر داده بود؟
پسان تر که داریوش، گئوماته را از میان برداشت برآن شد تا سخن خود را بر این دیواره بسپارد و این دیواره سخن او را به امانت گرفت و پس از هزاران سال آن پیام را به ما پیشکش کرد.
بغستان هزاران سال در کنار تاریخ و فرهنگ این سرزمین زیست. دیواره باشکوه آن گواه فراز و نشیب مادها، هخامنشیان، یونانیان، پارتها و ساسانیان، یورش تازیان، برآمدن خلیفه های اموی و عباسی، برپایی دولتهای ایرانی، یورش مغولان و تیموریان و... بود. این دیواره روزگار شادی و غم ایرانیان را دید و در کنار آنان ماند. چنانچه در میان داستانهای دلکش آنها جایگاهی ویژه داشت و در داستانهایی چون خسرو و شیرین و فرهاد و شیرین آرام بخش دلهای مردم این سرزمین گشت.
دیواره نماد سربلندی و سرافرازی فرهنگ و تمدن این سرزمین بود. زمانی نادر شاه افشار بر تپه ای در شرق این دیواره که هم اکنون روستای نادر آباد بر فراز آن است، دژی نظامی برپا ساخت و توپهای خود را بسوی غرب نشانه گرفت تا به بیگانگان عثمانی این پیام را بدهد که اگر دست از پا خطا کنند و به این سرزمین بیایند، همین توپها آنها را تارومار خواهد ساخت.
پایانی ترین رویدادی که این دیواره به خود دید یورش و تجاوز ارتش بعثی عراق به این سرزمین بود. این دیواره می دید که چگونه هواپیماهای جنگی بعثی شهرها و روستاهای این سرزمین را بمباران می کنند و بارها روستاها و پادگان نظامی در برابر این دیواره بدست آن هواپیماها بمباران شدند. عملیات به یاد ماندنی مرصاد آخرین پاسخ دندان شکن مردم سلحشور این سرزمین به بیگانگانی بود که خواب دسترسی به ایران را داشتند و این عملیات در 40 کیلومتری این دیواره بود.
نماد و سربلندی این دیواره از آنجا پیداست که شبی هواپیمایی بعثی بمبی را بر کوه بیستون انداخت که صدایی بسیار هراسناک مردم آن منطقه را ترساند، اما روز بعد هنگامی که مردم به جستجوی جای برخورد بمب با کوه رفتند دیدند که تنها چند سنگ تکه تکه شده و پراکنده شده است. انگار نه انگار که بمبی به این کوه خورده زیرا بغستان و دیواره آن پایدار و سترگ به شکوه تاریخ و فرهنگ این سرزمین می نگریست.
اگر از راه سراشیبی که از پای پیکره های گودرز و مهرداد به سوی سنگنبشته داریوش پیوسته است بالا بروید سنگهای بسیار بزرگی را می بینید که پراکنده و در گوشه و کنار دیده می شوند. بی گمان این سنگها بدست همان کارگرانی که سنگنبشته داریوش بزرگ را تراشیدند، از کوه کنده شده و از پای دیواره دور شده اند.
دیواره سنگنبشته داریوش بزرگ بی گمان بهترین جا برای نمایش پیروزی های او بود. زیرا در هیچ جایی از شاهراه کهن و در سرزمین ماد چنین دیواره ای را نمی توان یافت که در نزدیک راه بوده باشد. در سراسر راه کهن اگر به کوهها و خود بخشهای دیگر کوه بیستون بنگرید، دیواره های سنگی بر فراز شیبهایی هستند که فاصله ای دراز را از جاده درست کرده اند. بهتر بگویم یا دیواره ای به این بزرگی نیست یا اگر هم بوده باشد برای رسیدن به آن یا دیدن یادمانی بر روی آن باید راهی دراز را از جاده تا پای دیواره پیمود که این راه دراز خود باعث می شود که اگر یادمانی بر دیواره کنده شود به آسانی از جاده دیده نشود.
ما از راهی که به پای دیواره می رسد رسیدیم و به پای پلکانی آهنی رسیدیم که به تازگی برای دسترسی به خود سنگنبشته ها زده اند. سالها پیش از آنکه این پلکان را زده بودند نیز یکبار به آنجا رفته بودم در پایین ترین نقطه شکاف کوه که راه سراشیبی پایان می یابد و درست در پای دیواره سمت راست، غاری هست که دهانه بسیار باریکی داشته و زمانی چندین اثر از روزگار بسیار کهن از آن یافت شده است. اکنون این غار پشت پلکان آهنی پنهان شده و مردمی که به دیدار سنگنبشته می روند آنرا نمی بینند. می توان پنداشت که این غار یکی از جایگاههایی بوده که آن کارگران نیز با آن سروکار داشتند یا استراحت گاه آنان بوده است.
به پای دیواره سنگنبشته که رسیدیم دیدیم که درب پلکان را بسته اند و نمی توان از آن بالا رفت. با یکی از راهنمایانی که در آنجا بودم صحبت کردم و به ما گفتند که روزی دیگر می توان کلید را آورد و درب پلکان را باز کرد و بالا رفت و شوربختانه از آن پلکان نتوانستم بالا بروم و از خود نوشته های میخی عکس بگیرم. اما از آنان قول گرفتم که اگر زمانی دست داد و ما دوباره سفری به بیستون داشتیم با هماهنگی آنها درب باز شده و بالا برویم.
اما اگر آنجا باشید می توانید بدانید که کسی مانند سرهنری راولینسن چه کشید و چگونه خود را به نوشته ها رساند. اگر خاطرات او را بخوانید خواهید دانست که او چه کار بزرگی کرد. او در سال 1835 در حالیکه این امکانات کنونی نبود با اشتیاق بسیار به بیستون آمد در گام نخست چند نردبان بزرگ برداشت و از آنها بالا رفت. من که دیواره سنگنبشته را دیدم دریافتم که او چگونه نردبانها را گذاشت و بالا رفت.
او یک نردبان به دیواره پایینی و یک نردبان به دیواره بالایی تکیه داد سپس برفراز آخرین پله نردبان ایستاد و خود را به سنگها چسباند و با دست راست قلم و در دست چپش دفتری بود که از نویسه ها رونویسی می کرد.خود تصور کنید که چه کار بسیار خطرناکی را او انجام داد و اگر یکی از نردبانها می لغزید چه می شد؟
در پایین سنگنبشته بیستون دیواره های پلکانی به خوبی دیده می شوند که راولینسن نردبانها را بر آنها گذاشت.
دیواره هموار پای سنگنبشته داریوش
بار دوم که او در سال 1848 پس از جنگ در افغانستان به بیستون برگشت کارش از این هم بسیار ترسناک تر بود. در بار نخست که او با نردبان سروکار داشت توانست سنگنبشته های بخش پایین را بخواند اما اینبار باید برای نسخه برداری از دیگر نویسه های باقیمانده در بخش بالایی سنگنبشته ها در هوا و از یک طناب آویزان می شد. می توان پنداشت که اگر طناب به دور گردنش می پیچید یا طناب می برید با کسی که خود را به دار آویخته یا خودکشی کند هیچ فرقی نداشت!
کار او بسیار چشمگیر بود. نسخه پارسی باستان که درست زیر پیکره هاست در سال 1846 و نسخه بابلی در سال 1851 منتشر شد و آنگاه بود که اندیشمندان دانستند که چه گنجینه ای از تاریخ و زبان کهن ایرانی و نیز کلید شرقشناسی، در اینجا آرمیده است. کاری که راولینسن کرد چراغی را برای خوانش سندها و یافته های میان رودان و نیز خوزستان گشود. از آن پس راز نوشته های میخی و اسطوره های بابلیان، آشوریان، سومریان و خوزستانیان گشوده شده و به راستی که سنگنبشته بیستون مادر و چراغ شرقشناسی است.
تاکنون 8 جستار را برای بازشناسی بیشتر این نگاره دایره بالدار در تارنمایم آورده ام و آرزو دارم که بتوانم موضوع شناخت دایره بالدار را به سرانجامی برسانم. اما آنچه که درباره این نگاره دایره بالدار با دانسته های ناقصم می توانم بگویم این است که نمایش این دایره سراسر با اندیشه های خورشید و پیروزی روشنایی با تاریکی و بدی پیوسته است.
نمایش دایره دایره بالدار پیشینه ای بسیار کهن داشت و خاستگاه هنری آن مصر باستان بود. در آنجا او نماد هوروس خدای آسمان و خورشید بود که با ست نماد تاریکی و بدی مصری جنگید و پادشاهی مصر را از چنگ او رها ساخت. این نگاره در نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد در میان داد و ستد هتیت ها، هیکسوسها و میتانی ها به میان آنها راه یافت و در آنجا آشکارا نماد خودشید و شکوه پادشاهی هتیت ها و نیز یکی از نمادهای خدای جنگ و پیروزی هتیت ها و میتانیان بود. سپس این دایره را در میان بابلیان می بینیم که نماد شاماش خدای خورشید بود و سرانجام آشوریان آنرا نماد آشور خدای جنگ و پدر خدایان خود ساختند که او نیز سراسر انگاره ای خورشیدی بود.
پس این دایره در پیوند آشکار با اندیشه های خورشید است. چرا که همه عناصری که در این نگاره دیده شده در خود پیامی از این اندیشه را دارند. بالهای گشوده، ستاره هشت پر، کمان، خود دایره و... همگی نمادهای خورشید هستند. امیدوارم که در این باره جستارهایم را بنگارم. شیوه هنری نمایش دایره بالدار در بیستون، اکدی است. در آشور بود که پیکره مردی را به دایره بالدار افزودند. نگاره دایره بالدار بیستون از آنجا مهم است که نخستین نگاه دایره بالدار شناخته شده در میان ایرانیان باستان است. اگر چه مهری که در پاسارگاد یافت شده و در آن دایره بالدار دیده می شود شاید به زمان کوروش بزرگ تعلق داشته باشد.
بازم از کیفیت بد عکسها پوزش می خواهم
بایسته است در اینجا سخنی نیز درباره پیوند این دایره با باورهای ایرانی و دین زرتشت بگویم. برخی آنرا «فروهر» نامیده آنرا با باورهای ایرانی و زرتشتی درباره اندیشه «فر» یکی می دانند یا نمادهای زرتشتی را در آن جستجو نموده و نوشته های زامیادیشت را درباره آن می آوردند. به باور من این پژوهشها اگر ژرف و فراگیر باشد نیک است. بایسته است در این پژوهش درباره اندیشه خورنه xwareneh کندوکاو کرد و پیوند آنرا با اندیشه فر حتی از دید زبانشناسی بررسی نمود.
اما تنها این کافی نیست. زیرا باید بسیار با احتیاط برخورد نمود و پژوهشهایی بسیار فراتر از اندیشه های زرتشتی نیز درباره آن انجام داد. چرا که در نوشته های هخامنشیان هیچ نوشته ای نیست که بدانیم آنان این نگاره را چه نامیده یا چه می پنداشتند. هرچند نامهای بسیاری از آن ایرانیان می دانیم که با «فرنه» (farna) در پیوند است مانند فرنکه، فرناسپ، فرناباز و...
اما از دید من از آنجا که نمایش دیگر دایره ها در تمدنهای پیش از هخامنشیان با باورها و اساطیر مردم آن تمدنها در پیوند بوده نمایش دایره بالدار هخامنشی نیز نزد ایرانیان باستان با باورهای ایرانی و زرتشتی می توانست در پیوند باشد. بسیار دور است در نگاره ای چون نقش رستم که پیکره شاه هخامنشی درست بر فراز آرامگاه خود او تراشیده شده چنانچه در برابرش آتشدانی است و بر فراز او همین دایره بالدار و نیز ماه دیده شده و شاه در حال نیایش است، این دایره بالدار با باور آنان در پیوند نبوده باشد. آنهم در کنار آرامگاه آنان که باید برای شادی روح آنان آیین های گوناگونی را بجا آورد.
در خود نگاه دایره بالدار بیستون نبر پیامی آیینی را می بینیم. اینکه داریوش دستانش را بسوی او بالا آورده و پیکره درون آن نیز پاسخ او را می دهد آنهم بر فراز سر دستگیر شدگان، و اینکه در سراسر سنگنبشته میخی او سپاسگذار اهورامزداست، نباید آنرا تنها نمایش نیرومندی پادشاهی چون او، یا تنها نمادی ملی دانست. چرا که نمادهای ملی کهن نیز در سراسر تمدنها، برگرفته از باورها و آیین های مردمان بوده و پادشاهان شاهی خود را برگرفته از نیروهای فرازمینی می دانستند.
نیز باید بگویم که با آنکه داریوش کارهایش را به خواست اهورامزدا می داد و گفت که اوست پادشاهی را به او داده است، اما به باور من دایره بالدار نشان اهورامزدا و نمایانگر او نیست. دور است اهورامزدا که خود داریوش او را آفریننده زمین و آسمان و شادی برای مردم دانسته و خدای یگانه آیین زرتشت است، در چهره یک مرد نمایان شده آنهم درست همانند خود شاه یا هخامنشیان نمادی را که نزد مردمان دیگر نماد خدایان دیگر بوده نشان خدای یگانه خود بدانند. نمایش دایره بالدار نزد ایرانیان باستان می توانست نمایانگر نماد و نشانی بر نیروی اهورامزدا در پیروزی بر تاریکی و نه خود اهورامزدا بوده باشد که نماد آن خورشید بود و زرتشت نیز در گاتها آنرا چشم اهورامزدا نامیده است.
نمایش داریوش و نگاره دایره بالدار در بیستون چنان است که بامدادان و هنگام برآمدن خورشید، او به خورشید درود می فرستد همچنانکه او به دایره بالدار نیز درود فرستاده است.
بخش سوم رو به زودی در بخش دیگه می نویسم
به راستی که داریوش بزرگ می دانست که کجا و چگونه یادگار خود را برجای گذارده و سخن خود را به سینه دیواره کوه بیستون به امانت سپرد. پس از دیدار از پیکره های گودرز و مهرداد اشکانی راهمان را بسوی سنگنبشته داریوش در بیستون به پیش گرفتیم. از کنار شاهراه کهن راهی را بسوی کوه باز کرده بودند که از کنار سنگی که پیکره های اشکانی برآن کنده شده گذشته و بسوی دیواره ای که سنگنبشته داریوش برآن کنده شده پیوسته بود.
هنگامی که بسوی دیواره سنگنبشته داریوش می رفتم دو شاهین تیز پرواز بزرگ را دیدم که در کنار هم و با بالهای گشوده بر فراز دیواره در بلندای آسمان در پرواز بودند. دیدن این شاهین ها مرا به یاد سرگذشتی انداخت که هرودوت درباره داریوش بزرگ و همدستانش برای کشتن اسمردیس (بردیای دروغین) آورده است:
«...چون در میانه راه از این رویداد ]کشته شدن پرکساسپس[ آگاه شدند بی درنگ خود را به کناری کشیدند تا بار دیگر با هم رایزنی کنند. اوتان [Utāna پارسی باستان] و چند تن دیگر براین باور بودند که انجام این کار ]کشتن اسمردیس[ به تعویق افتد....داریوش و دیگران براین بودند که همچنان پیش روند و بی درنگ به انجام رای گرفته شده خویش پردازند، در همان هنگام که آنها در کنکاش بودند، دیدند که هفت شاهین به شکار دو کرکس افتاده و پرهای آنها را می کنند و به تاراج می برند...»
داریوش خود در سنگنبشته اش می گوید:
…avaθā adam hadā kamnaibiš martiyaibiš Gaumātam tyam magum avājanam utā tyaišaiy fratamā martiyā anušiyā āhatā Sikayauvatiš nāmā didā Nisāya nāmā dahyāuš Mādaiy avādašim avājanam…
«...آنگاه من با شمار اندکی از مردان، گئوماته مغ را کشتم و کسانی را که وفاداران اصلی به او بودند، دژی بنام سیکیهووتی سرزمینی به نام نیسایه در ماد، آنجا او را کشتم...» DB-13
اریک اشمیت روزگاری این دیدگاه را گفت که دژ «سیکیهووتی» همان جایی بوده که اکنون دخمه های اسحاق وند در آن دیده می شود. آنجا و روبروی کوه بیستون در جنوب آن کوههایی دیده می شود که راه هرسین از میان آنها گذشته و درمیان آن کوهها آثاری از دخمه های کهن به چشم می خورد که سه سال پیش من آنها را از نزدیک دیده بودم.
در اسحاق وند سه دخمه سنگی بر فراز کوهی دیده شده در کنار یکی از دخمه ها در اسحاق وند پیکره مردی دیده شده که پوشش او چون پوشش هخامنشیان در تخت جمشید است او دو دستش را بالا آورده و دربرابرش دو آتشدان دیده می شود که بسیار با نگاره آتشدانهای هخامنشی در نقش رستم همسان است.
شگفت انگیز است که او هم چنان نمایش داده شده که انگار رو به خورشید ایستاده است. چنانچه رویش بسوی جنوب است و گویی در هنگام روز دستان را بسوی خورشید بلند کرده است. همچنانکه نمایش دیگر دخمه ها در غرب ایران نیز چنین هستند. هنر نمایش پیکره او همانند هنر نمایش پیکره های سنگنبشته بیستون است روزگاری می گفتند که این یادمانها از روزگار مادها هستند اما به باور من چنین می توان پنداشت که این یادمانها یا از روزگار هخامنشیان و یا از روزگار پس از آنها هستند.
این دیدگاه را که اسحاق وند همانجایی بوده که پناهگاه گئوماته بود را باید جدی گرفت. زیرا نام روستاهای پیرامون اسحاق وند بسیار جالب هستند: پاسار، ده نو، سرخه ده، شمس آبادو... خود اسحاق وند نیز جالب است. هرتسفلد زمانی پنداشت که نام سیکیهووتی ریشه واژه «سکاوند» یا همان اسحاق وند است. نیز کوهستانی بودن این ناحیه اینکه در انجا دژی بزرگ ساخته شده بود و اینکه هم اکنون روستای گربان در آنسوی اسحاق وند است را باید کندوکاو نمود.
هرتسفلد حتی پا را فراتر نهاد و همین دخمه اسحاق وند را آرامگاه گئومات مغ دانست. او حتماً به یه این نگریست که دو دخمه یکسان در کنار یکدیگر دیده می شودند و حتماً آنها آرامگاه گئوماته و همدستش هستند نیز او به همین نگاره پیکره کنار دخمه و آتشدانها نگریسته و آنجا را پناهگاه او و محل کشته شدن او بدست داریوش پنداشت.
درباره این دیدگاه باید بسیار با احتیاط برخورد کرد. نمی توان تنها از روی یک نگاره دراین باره داوری کرد. نیز هیچ نوشته ای بدست نیامده که بدانیم این دخمه ها آرامگاه چه کسانی بودند. تنها راهی که به دید من شایسته است برای بررسی این دیدگاه انجام شود بررسی تطبیقی چهره گئومات در زیر پای داریوش در بیستون و نیز چهره پیکره دخمه های اسحاق وند بوده و نیز انجام کاوشهای باستان شناسی گسترده در آن ناحیه است.
به بیستون برمی گردیم. اگر به پای دیواره سنگنبشته بیستون بروید خواهید دانست که داریوش بسیار خردمندانه این دیواره را برای یادگار خود برگزید. در پای این دیواره که درست روبروی جایگاه مقدس بوده دشت زیبای بیستون که شاید همان نیسایه باستانی باشد به نیکی دیده می شود.
دشت زیبای فراروی بیستون از پای دیواره سنگنبشته داریوش بزرگ. در پشت کوههای روبرو منطقه سیکیهووتی باستانی و جایگاه دخمه های کهن اسحاق وند است.
نمایی دیگر از دشت فراروی بیستون از پای دیواره سنگنبشته که در آن آبگیر پای کوه دیده می شود.
آبگیر پای کوه بیستون که روزگاری مردمان گوناگون و نیز لشکریان برای آرامش و استراحت به اینجا آمده آب آن از زیر کوه بیستون بیرون زده و در اسطوره ها و داستانهای ادبی جای پای خود را گشود.
نمایی از سنگنبشته داریوش بر دیواره شکاف کوه. عکس از کنار آبگیر گرفته شده. می بخشید اگه کیفیت عکس زیاد جالب نیست با موبایل عکس گرفتن این چیزا رو هم داره اونم وقتی که دوربین زوم هم شده باشه.
اما شاید کسی مانند کتزیاس که پزشک درباره داریوش دوم و اردشیر دوم بود از اینجا به سنگنبشته داریوش بزرگ نگریسته بود که در کتابش درباره کوه بیستون و سنگنبشته آن چنین نوشت:
کوه بغستان جایگاه مقدس زئوس [اهورامزدا] است. از سوی باغ [پردیس] سنگی سخت دیده می شود که هفده استاد بلندا دارد. آن زن [سمیرامیس] بخش پایین کوه را هموار کرده و نگاره خویش را بر آن تراشیده و صد نیزه دار در کنار خویش گذاشته و با حروف سریانی چنین نوشته: سمیرامیس بارهای چارپایان باری را که به دنبال او می آمدند در جلگه فرو افکند و برآن بالا رفت و به چکاد رسید.
به احتمال کتزیاس از کوه بالا نرفته و تنها از دور به سنگنبشته نگریسته و به اشتباه بخش سنگهای پیرامون نگاره های داریوش و دستگیر شدگان را که هموار شده و بر روی آن نوشته ها کنده شده را نگاره های ریز سربازان پنداشته و نیز اینکه به زبان پارسی یا مادی مسلط نبوده نتوانست با کسی درباره آن سخن گفته به اشتباه نگاره را متعلق به سمیرامیس پنداشته بود.
ادامه سخن درباره سنگنبشته داریوش بزرگ در بخشی دیگر
بی گمان اشکانیان همان پهلوانان بزرگ این سرزمین بودند که روزگاری روح دلاوری ایرانی و یگانگی مردم این سرزمین را پس از سالهای ناگواری از آسیب یورش اسکندر، در دلهای ایرانیان و ایرانی زبانان دمیدند. آنگاه که اسکندر گجسته این پتیاره بدبخت به این سرزمین تاخت و کاخهای با شکوه هخامنشیان در پارسه را آتش زد و ایرانیان را در پارس، ری و سغد کشت و اوستا را سوزاند می پنداشت که برای همیشه فرمانروایی پارسیان را برچیده و جهان پارسی را زیر خاکسترهای تخت جمشید به خاک سپرده است.
اما به راستی او چه خام می اندیشید! چرا که نمی دانست که با آمدن به پارس به کجا آمده و در دریایی از چه فرهنگ و اندیشه فرو رفته است. او به پارس می اندیشید همچنانکه یونانیان دیگر نیز سراسر چنین می اندیشیدند. غافل از اینکه آنجایی که او درآمد و ویران نمود تنها بخشی از فرهنگ و تمدنی بود که سرنوشتش چنین بود که ایران و ایرانی نامیده شود. و ایران و ایرانی تنها پارس نبود. که سرزمینهایی را دربر می گرفت که از آنسوی سیردریا تا کرانه های دریای پارس، از رود سند تا رود دجله و از کوههای قفقاز تا آنسوی دریای کرمان را دربر می گرفت. او می پنداشت که جهان پارسی را در زیر خاکسترهای پارسه به خاک سپرده اما نمی دانست که جهان ایرانی که جهان پارسی تنها بخشی از آن بود سرانجام خود او را در خود فرو خواهد برد.
تخت جمشید بدست او و سربازانش ویران و نابود شد. اما هیچگه شکوه آن فراموش نشد و به راستی دل هر ایرانی یک پارسه بود و باورها و دین یکتاپرستی و هنری که آن سازه های باشکوه هخامنشی را برپا ساخت و نگاره های سترگ و سهمگین چون شیرها و گاوهای خشمگین را پیرامون دایره بالدار در آپادانا و دیگر کاخها به نمایش گذارد، پسان تر در اندیشه ارشک این پهلوان ایرانی و برخاسته از سرزمین پرثو و یارانش آشکار ساخت.
برآمدن اشکانیان برگی زرین در تاریخ نمایش فرهنگ و یگانگی و یکپارچگی این سرزمین بود. آنها بودند که سوار بر اسب و با ترکش های پر از تیر از دشتهای خراسان برخاستند و پس از چند دهه چنان آسیب کاری را به بیگانگان سلوکی زدند که دیگر برای همیشه فرمانروایی بر این سرزمین را با خود به گور بردند.
اشکانیان را باید ستود. آنها سربازانی بودند که با یورشهای تیز و تند خود و با الهام از همان باورهای ایرانی و آریایی خود و با کمان و تیر سوار بر اسبهای خود سرانجام سلوکیان را به زیر کشیدند. شیوه نبرد آنها با اسبانشان همان شیوه ای بود که در نزد ایرانیان کهن شناخته شده بود. پسان تر که پلوتارک از پیروزی های درخشان آنها مات و دهانش باز مانده بود نوشت که پارتیان سوار بر اسبان خود هیچگاه شکست پذیر نیستند.
اگر به اسطوره های این سرزمین که گلچینی از آنها در شاهنامه فردوسی گردآمده است بنگریم سراسر دلاوری پهلوانان بزرگ را سوار بر اسب می بینیم. رخش اسب رستم همراه و همدل او بود و اگر بگوییم که در سراسر تاریخ این سرزمین تا دوران مدرن و بویژه در روزگار اشکانیان، این اسبها بودند که همراه و دوشادوش سربازان دلاور این سرزمین از مرزهای ایرانی پاسداری کردند و باید آنها را نیز ستود سخنی گزافه نگفتیم.
چنین بود که به زودی اشکانیان دوباره سرزمین ایران را یگانه ساخته و برای نخستین بار نام آریانا یا ایران را به این سرزمین دادند. نامی که با آن سرزمین ما شناخته شده است بی آنکه ما ناسپاسان به سرچشمه آن بیندیشیم. نام ارشک به راستی زیبنده بود چه که از نام ارشن تیرانداز اسطوره ای این سرزمین برگرفته تیراندازی که پسان تر او را به نام آرش کمانگیر می شناسیم.
درباره اشکانیان نباید تنها از روی نوشته های یونانیان و رومیان داوری کرد. چه که آنها دشمنان این سرزمین بودند و در نوشته های خود یکجانبه می نوشتند. اگر بخواهیم از یادمانهای برجای مانده از انها و نیز موشکافی داستانهای شاهنامه که زندگی پهلوانی آنان را در برگرفته است و نیز زبان و ادب پارسی داوری کنیم باید بگوییم که آنها برگی زرین از تاریخ افتخارات و سازماندهی فرهنگ و شیوه هنری بومی ایرانی بودند. دوران آنها دوران پاسخ به بیگانگان و برخاستن روح ایرانی و نمایش آداب و رسوم ملی این سرزمین بود.
چنین بود که با آنکه نوشته های درباره آنها بسیار اندکند اما روح بزرگمنشی پهلوانی و مهربانی ایرانی را در سراسر رفتارشان در همان نوشته ها در می یابیم چنانچه رفتار و کردار آنها ما را به یاد رفتار و کردار ایرانیان سرافرازی چون یعقوب لیث و یا فضیل عیاض می اندازد که با آنکه در خشونت بیابانهای این سرزمین زیستند اما بزرگی و رادمردی ایرانی خود را فراموش نکردند.
اگر بخواهیم کردارهای بزرگ آنها را یاد کنیم شایسته است این را بگوییم که آنها درازترین سلسله پادشاهی این سرزمین بودند که سرانجام به دست خاندانی دیگر از دل این سرزمین و نه بدست بیگانگان برچیده شدند. آنها نزدیک به ۵۰۰ سال این سرزمین را از یورشهای بیگانگانی چون رومیان که آرزوی پیمودن راه اسکندر را داشتند پاس داشتند.
در روزگاری که رومیان در فراز شکوه و نیرومندی خود بودند و به داشتن امپراتوران فیلسوف چون آگوستوس، ترایانوس، هادریانوس، مارکوس آورلیوس و به شکوه شهر رم با کلسئوم خود می نازیدند، به راستی این تیراندازان دلاور و پهلوانان بزرگ بودند که سپر پولادین شرق را سازماندهی نمودند و سده ها دربرابر آن بیگانگان پایداری کرده و بسیار آنها را به لرزه درآوردند. شاید اگر ساسانیان در این روزگار نیرومندی رومیان بر این سرزمین بر سرکار بودند هرگز نمی توانستند دربرابر یورشهای سنگین رومیان پایداری کرده و شاید سرنوشت دیگری برای این سرزمین رقم می خورد. روزگار پادشاهی ساسانیان زمانی بود که روم دوران فراز خود را پشت سر گذارده و به دوران نشیب افتاده بود.
چنین است که خواندن سرگذشت اشکانیان از زبان خود یونانیان و رومیان نیز دلنشین است. آنگاه که سولا ژنرال رومی در نبرد با مهرداد ششم شاه پونت بود و مهرداد دوم شاه اشکانیان فرستاده ای را برای آگاهی از برنامه رومیان بسوی آنها در آسیای کوچک فرستاد، سولا با بی احترامی بسیار با فرستاده ایرانی برخورد کرد. چرا که آگاه نبود که با چه کسی و فرستاده چه سرزمینی سروکار یافته است.
دهه ها پس از آن هنگامیکه کراسوس مغرور پس از سرکوبی شورش اسپارتاگوس با غرور هرچه بسیار سپاه خود را گردآورد و فرزندش را از گل فراخواند تا ایران اشکانی را بگشاید و جا پای اسکندر گجسته بگذارد چه خام اندیشید و با آنکه اندیشمندان سنای روم به او هشدار دادند که پارتها چون اسپارتاگوس نیستند و به او گفتند که جان خود را به خطر نیندازد، اما خیره سرانه بسوی شرق به راه افتاد و پس از رسیدن به کاره در سوریه دانست که به دام چه مردمان سهمگینی و سربازان زهرآگینی افتاده است.
آری آنان پهلوانان ایرانی بودند که سردارشان مردی بود از سرزمین سیستان و شوربختانه نامش را نمی دانیم اما می پنداریم که چهره او در پشت یکی از پهلوانان دلاور شاهنامه پنهان است. از او تنها با نام خاندانش سورن یاد شده و پلوتارک درباره اش چنین نوشت:
«در دلیری و شایستگی و نیز بروبالا از همه پارتهای روزگار خویش فراتر بود. اگر تنها در درون کشور به گشت و گذار می پرداخت هزار شتر بنه وی را می ربود و دویست گردونه حرم او را می کشید. هزار سوار سنگین اسلحه همراهش بودند و سواران سبک اسلحه ای چند برابر بیش از آن در پیشاپیش وی می رفتند به راستی فرمانگزاران و بردگان او دسته ای از سواران او را سازمان می دادند که شمارشان به اندکی کمتر از دوهزار تن می رسید... هنگامیکه ارد را از تخت شاهی به زیر کشیدند، او تاج و تخت را به او بازگرداند و او بود که شهر بزرگ سلوکیه را گشود و خود نخستین کسی بود که بر فراز دیوار شهر برآمد و دشمن را به دست خویش فرو افکند. با اینکه هنوز سی سال بیش نداشت دارای نیروی تشخیص بسیار نیرومند بود و خرد و دانایی او را بسیار ارج می نهادند...»
آیا چنین دلاوری را نباید با همان رستم پهلوان سیستانی سنجید و آیا این گفته ما را به یاد داستانهای زیبا و دلکش شاهنامه درباره دلاوری و مهربانی و عشق پهلوانان و سخن آنان نمی اندازد؟
این ایرانیان ناشناخته از مرزهای این سرزمین پاسداری کردند و چنان زهری در کام دشمنان ریختند که آنان تا سده ها از رویارویی با آنان پروا داشتند. چنانچه اردوان پنجم که سرنوشتش چنین بود که بدست اردشیر پاپکان از تخت اشکانیان به زیر کشیده شود چند سال پیش از آن ارتش کاراکالا را در نزدیکی تیسفون تار و مار کرد و آنگه میراث خود و دستاوردهای اشکانیان را به پارسها و ساسانیان پیشکش داد و رفت.
دکتر پرویز رجبی در کتاب هزاره های گمشده (جلد چهارم اشکانیان) به نیکی نوشت که در روزگاری که تازیان به این سرزمین تاختند نبود پارتها احساس شد. در آن روزگار اشکانیان دیگر نبودند و شاید اگر بودند سپاه آنها مسیر تاریخ را دگرگون می ساخت.
تاریخ اشکانیان سراسر تاریخ پهلوانی و دلاوری ایرانی است. نام بسیاری از آنها را می توان در داستانهای پهلوانی شاهنامه یافت و باید که سراسر داستانهای پهلوانی را برای شناخت آنها کندوکاو نمود. بی گمان بسیاری از پهلوانان بزرگ شاهنامه سرچشمه ای پارتی داشتند و اسطوره رستم سراسر ویژگی اشکانیان را نمایان می سازد.
همچنانکه پژوهش درباره آثار هنری برجای مانده از آنها بایسته است. ما در دیدارمان از بیستون و پس از نگاه به پیکره هرکول به دیدار پیکره گودرز و مهرداد اشکانی شتافتیم که نامشان بی گمان ایرانی و زرتشتی است. در اینجا عکسهایی را که از نگاره ها گرفتیم به نمایش می گذاریم. این را باید بگویم که شوربختانه این پیکره ها بسیار فرسوده و آسیب دیده و نیز یکی از والیان روزگار صفوی درست وسط آنها نوشته خود را جای داده است که بسیار جای شوربختی دارد.
پیکره های اشکانی در دوبخش درست در راهی که پیشتر برای دسترسی به شکافی که سنگنبشته داریوش بزرگ در آن است تراشیدند. گویی که آنها می خواستند بگویند که ما جانشینان داریوش و دنباله روی آنان هستیم. هنگامیکه درست جلوی این پیکره ها ایستادیم سنگنبشته داریوش را نیز درست بر فراز دیواره ای بزرگ دیدیم.
پیکره گودرز و مهرداد در گوشه راست پایین عکس و سنگنبشته داریوش بزرگ در روبرو سوی چپ پلکان در شکاف کوه درست بالای پیکره گودرز و مهرداد جایگاه مقدس است که حتی از سنگنبشته داریوش نیز بلندتر است.
نمای سراسری پیکره مهرداد و پیکره گودرز اشکانی
پیکره مهرداد در سوی چپ دیده شده که شوربختانه در روزگار شاه سلیمان صفوی آسیب دیده است. خوشبختانه گرلوت پیش از آسیب دیدن این نگاره تصویری از آنرا کشیده که می توان از روی آن و با تطبیق با این عکس ها، سنگنبشته را بازسازی کرد.
مهرداد دوم اشکانی در سوی راست (که شوربختانه اکنون بدست سنگنبشته صفوی از میان رفته) ایستاده بود. سنگنبشته ای یونانی بالای سر او نامش را نوشته است. در برابر مهرداد چهارتن از بزرگان اشکانی دیده شده که نامشان چنین هستند:
گودرز شهربان شهربانان، [نامی که اکنون ناخوانا است]، مهرداد Pepisteumenos [عضو شورای محرمانه]، کوفازاتس [کوهزاد: نامی که هم اکنون نیز در میان ایرانیان نیز دیده می شود]
درباره این گودرز که شهربان شهربانان مهرداد دوم بود سخنها بسیار گفته شده برخی آنرا با همان گودرزی که سرانجام بر مهرداد شورید و سندهای بابلی نزدیکی ۸۰ پ.م نامش را آورده اند، دانسته اند. آرزومندم که دراین باره جستارهایی را بیاورم.
در سوی راست پیکره مهرداد دوم اشکانی، نگاره گودرز اشکانی است که آنهم به دلیل آسیب های طبیعی بسیار فرسوده شده. نگاره سواری را نشان می دهد که نیزه ای در دست داشته و نیکه خدای پیروزی یونانیان بتلای سرش پرواز کرده و حلقه ای را بر سر او می گذارد. درست چون سکه های اشکانی.
دیدن نیکه که همچون پرنده ای بر فراز سوار نمایان است بی اختیار مرا به یاد دایره بالدار هخامنشیان انداخت. بی گمان اندیشه ای که آنسوتر دایره بالدار را بالای داریوش بزرگ نمایان ساخت همان اندیشه این پرنده پیروزی را بر فراز سوار اشکانی نمایاند. پس باورهای هخامنشیان را در روزگار اشکانیان بسیار پیوسته می بینیم. چنانچه همین باور را نیز بگونه ای در روزگار ساسانیان آشکارا می بینیم که من در بخش نمایش عکس های تاق بستان درباره آن سخن خواهم گفت.
پشت این سوار اشکانی سواری دیگر البته کوچکتر از او نمایان است که او نیز نیزه ای در دست دارد. اما درست بالای سر سوار اشکانی که نیکه به او حلقه پیروزی می دهد نوشته ای یونانی است که اندیشه بر انگیز است:
ΓΕΟΠΟΘΡΟC ΓΩΤΑΡΣΗC
Geopothros Gotarses
گودرز پسر گیو
و نام گیو و گودرز را در داستانهای پهلوانی شاهنامه بسیار می بینیم. درست نگاره بیستون نیز نمایی از پهلوانی گودرز است و نمایشی از آرایه های ایرانی
نمای نیکه بالدار را می توانید در این عکس در سمت راست و زیر خط افی ببینید. ببخشید اگر دوربین مناسب نداشتم و نتوانستم عکس های بهتری بگیرم
نوشته های به دبیره یونانی که بالای نگاره گودرز به چشم می خورد.
نمایی از رقف نامه شیخ علی خان زنگنه صدر اعظم شاه سلیمان صفوی که انگار جا قحطی بوده و درست بر روی نگاره اشکانیان به ستایش و تمجید شاه سلیمان صفوی!! پرداخته است. پارتها کجا و...
در بخش دیگر به دیدار سنگنبشته داریوش بزرگ می رویم
ادامه بخش پیش
پس از دیدار با نگاره برجسته ولخش اشکانی که به راستی نمایش فرهنگ و آرایه های ایرانی در این نگاه بود، به دیدار پیکره هرکول درست در پای دیواره ای که سرانجام آن به چکاد جایگاه مقدس می رسد رسیدیم.
پیکره هرکول در جریان راهسازی جاده نوین کرمانشاه به همدان و به گونه تصادفی یافت شد. هنگام یافت شدن، این پیکره سر نداشت. پسان تر هنگامیکه راهسازی را ادامه دادند تصادفی سر این پیکره نیز بیرون افتاد. از آنجا که سر پیکره با بدنه آن کاملا همسان و از یک گونه سنگ بود هیچ شک نماند که سر یافت شده متعلق به همین پیکره است.
پیکره هرکول درست در کنار شاهراه کهن برپا شده بود و در جنوب دیواره جایگاه مقدس و چنین پنداشته می شود که میان پرستشگاه یا پاسگاه جایگاه مقدس و برپایی این پیکره پیوندی برقرار بوده است. بر روی سکویی سنگی پیکره هرکول پهلوان یونانی را چنان می بینیم که بر پوست شیری نشسته و جامی در دست دارد. در کنارش و در سوی چپ او ترکش تیری آویخته به شاخه درختی دیده می شود و گرزی که به دیوار تکیه داده شده است.
دیدن گرز و پوست شیر بی اختیار مرا به یاد بخشی از نوشته هایم درباره ریشه های پیدایش نگاره دایره بالدار انداخت. در یکی از نوشتارهایم درباره ریشه های پیدایش نگاره دایره بالدار نوشتم که سروران و خدایان نبرد در میان مردمان کهن که همگی با اندیشه های خورشیدی و نیز با دایره بالدار در پیوند بودند هریک سلاحی فلزی در دست داشتند. زیرا فلز را هدیه ای از آسمان که خورشید گوی درخشان آن بود می پنداشتند. مردوخ تبر در دست داشت، گیلگمش در اسطوره های سومری نیز سلاح داشت. تارکو، تور و سوتخ سروران جنگ اروپاییان و هتیت ها و نیز مصریان چکش در دست داشتند. هوروس با نیزه آهنین به نبرد ست رفت. آشور سرور جنگ آشوریان به داشتن کمان می نازید.
در اسطوره های ایرانی نیز فریدون که سرچشمه ای خورشیدی داشت به داشتن گرزه گاوسر نامدار بود. در این نوشتارها گفتم که داستان شورش کاوه آهنگر بی گمان ریشه در اندیشه های آسمان و خورشید داشته و نشان درفش کاویانی به راستی نمایش رنگهای خورشیدی است. پسان تر هنگامیکه به اسطوره های بهرام ایزد جنگ و پیروزی می نگریم، او را جانشین ایندرای هندی می بینیم که او نیز سلاحش آذرخش آسمانی بود.
هرکول نیز در اسطوره های یونانیان دارای ریشه خورشیدی است. در اسطوره های یونانیان او در پیوند آشکار با خورشید است. او گرزی در دست دارد و پوست شیر بر تن. همچنانچه خدایان جنگ هتیت ها و نیز بابلیان همراه با شیر یا گاو نر خشمگین نمایش داده می شدند. این احتمال هست که نمایش تندیس هرکول در بیستون، نزد ایرانیان باستان با اندیشه های بهرام سنجیده می شد.
تکتیوس یونانی کوه بیستون را با کوهی بنام سمبلوس یکی می داند. او می گوید که هنگامیکه مردی می خواست تا پادشاهی را از گودرز شاه اشکانی بستاند، گودرز به کوهی بنام سمبلوس (بیستون) پناه برد و ایزدان بویژه هرکول را نیایش و ستایش کرد. شاید او به همان جایگاه مقدس که آنرا دیدیم آمده و در آنجا دربرابر آتشدانهایی که پیشتر عکس آنها را نمایش دادیم دست به نیایش زده باشد.
تکتیوس درباره کوه بیستون که آنرا سمبلوس می خواند اسطوره ای دیگر را می گوید. او می گوید در زمانهایی مشخص هرکول به خواب ایزدان آمده و به آنها فرمان می دهد تا اسبانی را همراه با ترکش هایی پر از تیر در نزدیکی پرستشگاه آماده سازند.
به احتمال بسیار مردمان محلی که در آن روزگار پیرامون بغستان می زیستند و نیز کسانیکه پرستشگاه جایگاه مقدس را می گرداندند، این اسطوره را بر سر زبانها انداختند. اسبها با ترکشهای پر از تیر به نزدیکی پرستشگاه آمده و تکتیوس می گوید که اسبها یک روز در پیرامون پرستشگاه پرسه زده و شبانگاهان هنگامیکه باز می گشتند مردمان درمی یافتند که ترکش های آنها از تیر خالی شده است. سپس در خواب دیگری به دست اندرکاران پرستشگاه گفته می شد که شکارهای کشته شده بدست ایزدان در کجای این منطقه یافت می شود.
درباره این اسطوره پژوهشها بایسته است اما به احتمال بسیار با اندیشه های جنگ و پیروزی و نیز با اندیشه های خورشید در پیوند بود. پروفسور مری بویس احتمال می دهد که تیراندازی که در این کوه شکار می کرد همان میثرا ایزد خورشید ایرانیان باستان بوده باشد. این پندار را می توان جدی گرفت. زیرا که در اندیشه های ایرانی هم تیرانداز بود و اندیشه اسب با او در پیوندی بسیار بود. او نیز چون دیگر ایزدان نبرد سلاحی فلزین (داسی برنزین) در دست دارد. نیز او دارنده دشتهای فراخ بود و چه بسا ایرانیان باستان که به دیدار بیستون می آمدند دشتی فراخ و زیبا را فراروی این کوه سترگ می دیدند که اندیشه میترا را در پیوند با آن می دیدند. در آن روزگاران این دشت زیبا جایگاه پرورش اسبهای نامدار نیسایه بود که داریوش بزرگ نیز در سنگنبشته خود از آن یاد نموده است.
باید بگویم که در اندیشه ایرانی بهرام با میثرا در پیوندی آشکار است و در روزگار اشکانیان تندیسهای هرکول اندیشه بهرام ایزد جنگ ایرانی را در پندار ایرانیان آشکار می ساخت. پس می توانیم پنداریم که کوه بیستون با اندیشه میترا و بهرام در پیوندی ژرف بوده و چه بسا این پیوند به گذشته دیرین تر از اشکانیان یعنی هخامنشیان و مادها نیز می رسید.
این نکته نیز جای پژوهشی در خور است که پیروزی نامه هایی از ایرانیان کهن در دیواره این کوه به چشم می خورد که نامدارترین آنها سنگنبشته داریوش بزرگ بوده سپس سنگنبشته پیروزی گودرز اشکانی بر مهرداد است. شاید دیواره ای سترگ فرهاد تراش در ۳۰۰ متری غرب سنگنبشته داریوش بزرگ که نیمه کاره ماند و تاریخی شگرف را در خود پنهان نمود نیز قرار بود یک پیروزی نامه از روزگار ساسانیان باشد.
دیدن تندیس هرکول در بیستون مرا به یاد اندیشه ای دیگر انداخت. نوشتارهایم درباره ریشه های پیدایش نگاره دایره بالدار و پیوند این دایره که در سنگنبشته داریوش دیده می شود با اندیشه خورشید و پیوند احتمالی آن با جنگ و پیروزی.
به تندیس هرکول برگردیم. درست کنار خود تندیس هرکول و در کنار ترکش پر از تیر نقش بسته شده، سنگنبشته ای یونانی به چشم می خورد که برگردان آن چنین است:
در سال ۱۶۴ و ماه پانیموس Panemos
هیاکینثوس Hyakinthos پسر پانتا اوخوس Pantaukhos
[این پیکره] هراکلس پیروزمند را
برای تندرستی کلئومنس Kleomenes
فرمانروای شهربان نشینهای بالا [برپا ساخت]
در اینجا عکسهایی که ما از این پیکره گرفتیم را به نمایش می گذاریم.
پیکره هرکول درست در کنار شاهراه کهن. شاهراهی که بابل و تیسفون را به دشت مادها (ماهیدشت کنونی) از آنجا به بغستان و هگمتانه و از آنجا به ری و سرزمین پهلوانان می پیوست. او بر روی پوست شیر نشسته و به غرب و دشت زیبای فرارود بغستان می نگرد.
زمانی سر این پیکره را دزدیدند و یکبار در آن سالها این پیکره را بدون سر از نزدیک دیده بودم. خوشبختانه سر این پیکره دوباره یافت شد و دوباره آنرا به پیکره هرکول پیوستند.
این هم گرز هرکول:
در بخش دیگر به دیدار نگاره گودرز و مهرداد اشکانی می رویم.